مادری که فکر می کردیم مصاحبه با او به واسطه سن و سال و بیماری ای که چند سالی است او را از به یاد آوردن جزء به جزء خاطراتش باز داشته است کمی سخت باشد ولی او آنقدر مهربانانه پذیرای ما شد که فکر می کردیم سالهاست من و همکارم را می شناسد و ما نیز او را...
حاجیه خانم که به گفته دخترش حوری محمدزاده چند سالی می شد فراموشی به سراغش آمده بود، در ابتدا و با حوصله فراوان برایمان از خیلی چیزها گفت.
اول از فرزندانش، اینکه در حال حاضر دو دختر دارد و دو پسر هم داشت که بهرام و مهدی اش مال خدا بودند و باید می رفتند.
از روز تولد بهرام برایمان گفت که همه شاد بودند و از روز غم انگیز رفتن زود هنگام همسرش در سن 30 سالگی که به دلیل تصادف رانندگی روز تلخ و غم انگیزی را برای کل فامیل رقم زده بود؛ از دلواپسی هایش برای حتی یک دقیقه دیر کردن پسرها و از روزی که جنگ شروع شد و بچه های فامیل یکی یکی عزمشان را برای رفتن به جبهه ها جزم کرده بودند.
خانم منیری که هرگاه می خواست نام پسران شهیدش را به زبان بیاورد می گفت بهرام جان و مهدی جانم، از کودکی های شهیدان محمدزاده نیز سخن به میان آورد.
مهدی 5 ساله بود که پدرشان به رحمت خدا رفت. پسرها بعد از آن اتفاق خیلی آرام تر از قبل شده بودند و من دل نگرانتر از گذشته...
هر دویشان با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند نمازهایشان را کامل بجا می آوردند؛ دعاهایی که آن زمان در قنوتشان می خواندند را من هنوز تا این زمان در جایی پیدا نکردم.
در این لحظه خواهر شهیدان محمدزاده خاطره ای را در رابطه با روزه داری برادرش بیان کرد که نشان می داد خیلی وقت ها می شود از یک نوجوان هم زیاد انتظار داشت.
بهرام جان تازه 15 سالش شده بود که از جبهه برایمان تماس گرفت و گفت: به خاطر رفت و آمد و ثابت نبودن مکانم در اینجا (جبهه) بیست روز از روزه ماه رمضان سال قبل بدهکارم، یادتان باشد که اگر نتوانستم قضایش را بگیرم شما زحمت به جا آوردنش را بکشید. این درحالی بود که او هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.
علاقه به جبهه
خیلی از فامیل پیش از شهیدان بهرام و مهدی محمدزاده به جبهه رفته بودند و این مکان نام آشنایی برای فرزندان کوچک و بزرگ خانواده بود.
مادر شهیدان محمدزاده گفت: بهرام جانم به پسر خاله اش علاقه زیادی داشت؛ وقتی علی شهید شد خیلی بی تابی می کرد، دلش می خواست راه او را ادامه بدهد برای همین بعد از اینکه از من اجازه گرفت به همراه یکی از دوستانش که به مرخصی آمده بود راهی کردستان شد.
البته چون بدون گذراندن دوره های آموزشی رفته بود قصد برگرداندنش را داشتند که پسرخاله دیگرشان شهید یوسف قناعت پادرمیانی کرد و بهرام ماندنی شد. بعد هم بعد برای ما تماس گرفت و گفت: بهرام اینجا می ماند، حالا که تا اینجا آمده یک ماهی اینجا باشد من حواسم به او هست.البته بهرام بعد از برگشتن از کردستان رفت و آموزش های لازم را دید.
روز رفتن مردهای خانه به جبهه
خانم حبیبی از روزی که پسرانش برای اعزام به جبهه، با همدیگر راهی تکیه آملی شهرستان آمل شدند هم گفت.
سال 62 بود و پسرها کمی بزرگتر شده بودند، بهرام 16 ساله شد و مهدی 13 ساله. بهرام جانم چند باری به جبهه ها رفته بود، به مهدی هم که علاقه زیادی به رفتن داشت گفته بودیم وقتی برادرت در جبهه است تو باید بمانی و مرد خانه مان باشی ولی مثل اینکه او هم در آن سال هوای رفتن به دلش زده بود و قصد نماندن داشت.
آن روزها هوا سرد بود و برف هم می آمد؛ باران هم که مهمان همیشگی شهرمان بود.
بهرام مثل همیشه وقتی که موقع اعزامش می رسید باز هم از من اجازه گرفت و با ساکی که برایش آماده کرده بودم به تکیه آملی رفت تا فردایش به جبهه اعزام شود. مهدی هم برای همراهی برادرش با او رفت.
راضی به رفتن مرد خانه ام شدم
یکی دو ساعت بعد یکی از همسایگانمان آمد و به من گفت: مهدی شما هم میخواد بره جبهه؟ من با اطمینان گفتم نه، رفته تا بهرام رو بدرقه کنه. ولی همسایه مان با اصرار گفت: خودم شنیدم که اسمش را خواندند. آن موقع بود که چادر به سر کردم و رفتم ببینم چه شده است.
وقتی به آنجا رسیدم مهدی جانم را بین حلقه دوستانش دیدم، داشتند او را قانع می کردند بماند، من را که از دور دید زد زیر گریه و گفت: مامان من می خواهم همراه بهرام بروم جبهه.
منم که می خواستم بروم و او را برگردانم یک لحظه به خودم گفتم بچه ام برای رفتن به جبهه حق و جنگیدن در راه خدا گریه می کند آنوقت من می خواهم جلویش را بگیرم تا بماند و مرد خانه ام باشد... راضی به رفتنش شده بودم. خیلی خوشحال شد.
از آن سو بهرام جلو آمد و گفت: مامان چرا گفتی راضی ام؟ تازه داشتیم متقاعدش می کردیم... کار را خراب کردی مامان.. من فقط لبخند زدم و از همانجا هر دو را به خدا سپردم، هر چند می دانستم شاید این آخرین دیدارمان باشد و بازگشتی هم در کار نباشد.
مادر به دوریشان عادت نداشت
به این قسمت گفتگو که رسیدیم چشمان حاج خانم نمی از اشک به خود گرفته بود.در همین حین خواهر بزرگوار شهیدان محمدزاده به نکته ای در رابطه با اعلام رضایت مادرش برای اعزام بهرام و مهدی به جبهه اشاره کرد. چیزی که درک رخصت دادن این مادر را سخت اما شیرین تر ساخته بود.
حوری محمدزاده گفت: مادرم خیلی روی بچه هایش حساس بود، آن وقت هایی که بهرام و مهدی بیرون از خانه بودند مدام به انتظار آمدنشان دعا می کرد و گاهی دم در هم می نشست، حتی یک شب را هم در خانه اقواممان که اتفاقا در نزدیکی ما زندگی می کردند نگذرانده بودیم چون می دانستیم مادر نگران می شود.
جالب است بدانید حتی اگر تنها چند دقبقه از زمان آمدن بهرام جان و مهدی جان از حمام نزدیک خانه مان که تنها 20 قدم با خانه فاصله داشت می گذشت، به دنبالشان می رفت.
یادم می آید بار آخری که بهرام جان رفته بود حمام و مادر هم دم در منتظر آمدنش بود به او گفت: مامان آبرویمان رفت، من مثلا چند بار رفتم جبهه آن وقت شما میای دنبالم...مامان به دوریشان عادت نداشت.
بهرام زود بازگشت ولی مهدی کمی دیرتر
حاج خانم حبیبی بعد از تعریف ماجرای روز رفتن پسرهایش به جبهه، از روزی که در آن به آرزویشان رسیدند و شهید شدند گفت.
روز بعد از رفتنشان عملیاتی به نام والفجر 6 شروع شد. برادرم که او هم آن روزها به جبهه می رفت برایمان تعریف کرد که این عملیات برای پیروزی رزمنده های ایران در نقطه دیگری به نام خیبر بسیار مهم بود، خدا را شکر در خیبر پیروز هم شدیم ولی بچه های زیادی در والفجر 6 شهید شدند؛ خیلی ها هم تا سالها مفقود الاثر بودند، ما در این عملیات از همین آمل 70 مفقودالاثر داشتیم.
منیر خانم به اینجا که رسید چشمانش دوباره پرده از دلتنگی هایش برداشت، انگار در دلش یاد آن روزها و خاطره هایش زنده شده بود.
در حالی که با دستمال گوشه چشمانش را از اشک پاک می کرد ادامه داد: هر دوتایشان در یک روز شهید شدند، پیکر بهرام را همان روزها به عقب برگرداندند ولی مهدی جانم آنجا ماند.
حدود 25 سال بعد در سال 1378 به ما خبر دادند که پیکرش را پیدا کردند؛ دیر آمده بود ولی خدا را شکر که بالاخره آمد.
عکس العمل مادر بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندانش
اینکه مادر شهیدان محمدزاده به هنگام شنیدن خبر شهادت همزمان پسرانش چه عکس العملی داشت را از زبان خواهرشان شنیدیم.
همگی از شنیدن این خبر مبهوت و ناراحت بودیم اما خودمان را کنترل می کردیم تا دایی بیاید و این خبر را به مادرمان بگوید.
دایی دیگرمان هم که در بیمارستان 17 شهریور کار می کرد برای آمدن یک آمبولانس هماهنگ کرده بود تا اگر مادر حالش بد شد ...
دایی که آمد همه از اتاق به حیاط آمدیم تا این خبر به مادر برسد؛ همه چیز آرام به نظر می رسید ولی ما همچنان نگران حال مادر بودیم. آخر بعد از مرگ پدرمان در جوانی، بهرام 16 ساله مرد خانه مان بود و مهدی چشم و چراغ دلمان...
چند دقیقه بعد مادر از در خانه بیرون آمد و بدون اینکه به کسی نگاه کند رفت وضو گرفت و به شکرانه شهادت تنها پسرانش دو رکعت نماز شکر به جا آورد؛ نیازی هم به آمبولانس نشد.
آن روزها مادرمان آرام بود اما من و خواهرم می دانستیم هنوز هیچی نشده دلش، تنگ برادران نوجوان مان شده است.
پشیمان که نیستم هیچ خوشحال هم هستم
از مادر شهیدان محمدزاده که به خاطر تصادف سخت چند سال پیش میله در پاهایش بود و به سختی جابجا می شد پرسیدم پشیمان نیستی از اینکه هر دو پسرت را به جبهه فرستادی، پسرانی که اگر الان بودند می توانستی در پیری به آنها تکیه کنی؟
جوابم را اینگونه داد: حتی یک لحظه... البته مثل هر مادر دیگری فرزندانم را دوست داشتم ولی آنها برای رفتن آمده بودند و باید تقدیم راه خدا می شدند، من خوشحالم که دو پسر داشتم، دو پسری که به جبهه رفتن و شهادت علاقه مند بودند.
حالا که کسی جلویتان را نگرفته باید اینقدر آزاد بگردید؟
تا از حاج خانم در مورد حجاب و وضعیت فعلی جامعه پرسیدم، با گلایه گفت: کاش همان موقع و سال ها بود، از وضع حجاب مرد و زن گرفته تا اوضاع درونی زندگی ها.
وقتی اوضاع پوشش خانم ها را در کشوررهایی مثل عربستان و سوریه که سنی نشین هستند می بینم و آن را با اوضاع حجاب در کشور شیعه نشین خودمان مقایسه می کنمش خیلی ناراحت می شوم.
جان دل های ما رفتند تا زنان و مردان مملکت با اعتقاد باشند و با اعتقاد بمانند اما الان می بینم که خیلی ها دیگر شهدا و چرایی رفتنشان را فراموش کردند.
خانم حبیبی در ادامه بر مسئولیت دولت مردان ایران درباره عفاف و حجاب تاکید داشت: متاسفانه کسی چرایی حجاب را برای نسل جوان ما بازگو نکرد و به آنها نگفت علت خوبی پوشش و حجاب چیست؟ و جایگزینی را هم برای مفهوم حجاب با تشخیص، برای حجاب زورکی تعیین نکرد.
حاج خانم که ظاهرا دل پری از این وضعیت داشت گفت: در مملکت اسلامی فرض را بر این می گیریم که کسی جلوی کسی را برای بی حجاب شدن نگیرد، آن وقت مای مسلمان باید اینقدر آزاد بگردیم؟ ما به یک انقلاب بزرگ فرهنگی در این زمینه نیاز داریم و در این کار همه ی مسئولان باید دست به دست هم بدهند؛ یکی نگوید من نیستم و یکی دیگر که کارش را درست انجام میدهد را در میانه راه تنها بگذارد.
رهبری عزیز دل خانواده شهداست/ خدا دشمنانش را نابود کند
در ادامه گفتگو با این مادر عزیز وی برایمان از دیدارش با امام خمینی (ره) گفت و اینکه هنوز فرصت دست نداده تا از نزدیک مقام معظم رهبری (حفظه) را ببیند.
بعد از شهادت بچه ها به همراه دو دخترم و خانواده هایشان به دیدار خصوصی امام خمینی (ره) رفتیم، خیلی نورانی بودند، معنویت و آرامش خاصی داشتند که در آرامش بیشتر من هم تاثیر گذار بود.
وقت را مغتنم شمردم و پرسیدم اگر فرصت دست دهد و امام خامنه ای را از نزدیک ببینید به ایشان چه می گویید؟
کمی فکر کرد و گفت: فقط دعایشان می کنم و از خداوند می خواهم تا ظهور آقا امام زمان (عج) عمر با برکت و طولانی به ایشان بدهد و الهی که دشمنانش هر چه زودتر نابود شوند. ایشان عزیز دل خانواده شهداست.
رئیس جمهور بی حجابی را درست کند
از حاج خانم پرسیدم در انتخابات امسال شرکت کردید دیگر؟ خندید و با یک سوال جواب من را اینگونه داد: ما برای استحکام نظام شهید داده ایم حالا می پرسی برای حفظش رای داده ایم یا نه؟
از منیر حبیبی شاهاندشتی خواستیم تا اگر خواسته ای از رئیس جمهور جدیدمان دارد بگوید.
او گفت: اول از همه پا از رکاب ولایت فقیه بر ندارد، بعد هم این بی حجابی را درست کند؛ کم کم کم نه یکدفعه که اگر یکدفعه ای شود اوضاع بدتر می شود ولی حتما تلاش کند.
و اینکه یک سرو سامانی به این گرانی ها بدهد؛ مردم عیال وارند و زندگی برایشان سخت می گذرد. به شغل جوانان هم برسد چرا که جوان اگر شغل و درآمد مناسب داشته باشد به سراغ ازدواج می رود و به این ترتیب کشور ما به خودی خود از خیلی چیزهای ناپسند دور می ماند.
شما جوان ها به خدا نزدیک تر شوید
وقت خداحافظی از مادر شهیدان بهرام و مهدی محمدزاده که به ماندن برای افطار اصرارمان می کرد رسیده بود، از ایشان التماس دعا داشتیم، گفت: خدا کند همه به خصوص شما جوان ها به خدا نزدیک تر شوید.از این مادر عزیز و صبور خداحافظی کردیم و او نیز ما را به خدا سپرد.
مادر شهیدان بهرام و مهدی محمدزاده در لابه لای حرفهایش گاهی به عکس های روی دیوار اشاره می کرد و می گفت: این عکس برای فلان موضوع است و آن یکی هم برای فلان روز. در این بین چند عکس و خاطره هایش جلب توجه می کرد.
بعد از 25 سال با همین بلوز آمد
چون هوا در آن روزها سرد بود از بیرون برای چهار فرزندم بلوز بافتنی سفارش دادم؛ این بلوز را بچه ها خیلی دوست داشتند. سالها بعد که پیکر مهدی جانم را پیدا کردند همین بلوز بافتنی بر تن عزیزش بود.
این آخرین عکس دو نفره شان است. از روی نگاتیوی که بعد از شهادت بهرام جان در ساکش بود و آن را برایمان آورده بودند چاپ کردیم.
مهدی جانم همیشه لبخند به لب داشت؛ اینجا هم درست یک سال قبل از شهادتش و در تشییع جنازه پسرخاله شهیدش بود. لبخندی شیرین بر لب داشت.
بهرام جان و مهدی جانم همیشه با هم بودند، این عکس دو نفره از عکس هایی است که در سفر به مشهد از ایندو برادر به یادگار داریم.